1. دیالكتیك نام یك منطق است نه یك فلسفه.
2. فرق فلسفه و منطق
3. قدیمترین منطقها منطق ارسطوست.
4. قیامها علیه منطق ارسطو، از آن جمله منطق هگل كه منطق
دیالكتیك [است. ]
5. دو گروه شاگردان هگل: دست راستی و دست چپی، كه دست
راستی [دارای ] طرز تفكر الهی و محافظه كارانه است و گروه دست
چپی ماتریالیستی و انقلابی است.
6. كارل ماركس جزء گروه دست چپی است. ماركس فقط
ماتریالیسم [را] بر پایه ی منطق دیالكتیك قرار داد. كارل ماركس نه
طرز تفكری در ماتریالیسم دارد و نه در دیالكتیك. نظریه ی اختصاصی
ماركس كه بیشتر مطالعاتش درباره ی تاریخ و جامعه شناسی بود نه
فلسفه، ماتریالیسم تاریخی است.
7. آیا شاگردان ماركس و از آن جمله انگلس تصرفا [تی كردند]
و سر و صورتی به منطق دیالكتیك دادند؟
سه اصل هگل8. دیالكتیك هگل سه اصل اساسی دارد: حركت، تضاد به معنی
اینكه هر چیزی خودش است با ضد خودش و یا مجموع اموری
ناسازگار است و همین ناسازگاری منشأ حركت است، اصل سوم
نحوه ی جریان حركت است كه بر اساس عبور از ضد به ضد دیگر و در
مرحله ی تركیب [است ] كه این جریان به عنوان مثلث «تز، آنتی تز،
سنتز» بیان می شود.
البته تضاد میان امور ناسازگار به معنی این است كه هر چیزی
ضد خودش را بالقوه دارد و پرورش می دهد و حالت دوم نفی حالت
اول است.
9. هگل تعبیر خود را در كادر «افراط و تفریط و تعادل» بیان
كرده است. (ایراد این است كه تعادل چگونه به ضد خودش تبدیل
جلد دهم . ج1، ص: 562
می شود؟ )
10. اصل تأثیر متقابل بعدها طرح شد.
11. هگل مانند اكثر فلاسفه ی دیگر متوجه این مطلب بود ولی نه به
صورت یك اصل برای دیالكتیك.
12. اصل تأثیر متقابلِ همه ی اشیاء و مقایسه اش با اصل ضرورت
بالقیاس
13. اصل تأثیر متقابل به مفهوم جدید نمی تواند یك اصل
فلسفی عام برای همه ی موجودات غیرمتناهی باشد كه خود به خود
مستلزم زمان غیرمتناهی است. علی ایّ حال به این صورت برای ما
قابل قبول نیست.
14. بعد از هگل، اصول دیالكتیك را چهار تا دانسته اند، مثل
آنچه ژرژ پولیتسر در اصول مقدماتی فلسفه و استالین در ماتریالیسم
دیالكتیك [ذكر كرده اند] به این ترتیب: حركت، تضاد، تأثیر متقابل،
اصل تبدل كمیت به كیفیت. ولی ارانی فقط دو اصل را بیان كرده است:
حركت و تضاد. علیهذا همه شان اصل سوم هگل را كه فوق العاده مهم
است، از صورت اصل مستقل خارج كرده اند، از فروع اصل تضاد
دانسته اند.
اصل چهارم یعنی اصل تبدل كمیت به كیفیت، نتیجه ی تحولات
علمی جدید است و از این اصل در مورد جامعه، اصل انقلاب را
استفاده كرده اند.
15. اینها بود اصول دیالكتیك در طبیعت. اما می خواهند همین
اصول را در مورد انسان و جامعه هم پیاده كنند، و البته پیاده شدن این
منطق در جامعه و انسان- كه عوامل زیادی در زندگی انسان و جامعه
دخالت دارد- كار ساده ای نیست و با مشكلاتی مواجه می شود.
اما اصل اول: عدم ثبات. البته تاریخ هم یك جریان لایقفی است
ولی یك توضیح لازم است كه معنی این كه تاریخ در جریانِ مداوم
است این نیست كه دائماً تغییر نوعیت می دهد، همان طور كه تبدل
انواع این نیست كه هر لحظه صورت می گیرد، بلكه تدریجاً در طول
جلد دهم . ج1، ص: 563
تاریخ به قول داروین نوعی تبدیل به نوعی دیگر می شود، و بعد از
نظریه ی موتاسیون معلوم شد كه تبدلْ دفعی است ولی مقدماتْ
تدریجی است.
تاریخ را به هر یك از دو نحو بالا كه تفسیر كنیم معنی اش این
است كه هر لحظه صورت نوعی تاریخ عوض نمی شود، بلكه در طول
زمان [عوض می شود] خواه انتقال تدریجی باشد یا دفعی.
16. اما مراحل تاریخ یا تبدل انواع در تاریخ؛ در اینجا وحدت
نظر وجود ندارد كه چند شكل اساسی و نوعی و منوّع پیدا كرده است،
و این البته یك تفسیر فلسفی است كه همان طور كه یك نسل از
نوعی به نوع دیگر متحول می شود، تاریخ نیز چنین است.
اینجا یك سؤال اساسی این است كه ملاك تنویع چیست؟ آیا
ابزار است (عصر حجر، عصر آهن، عصر اتم) و یا تكامل ابزار تولید
است؟ این است چیزی كه تاریخ را عوض می كند. البته این مطلب
بسته به این است كه برای جامعه حقیقت و وحدتی قائل باشیم.
اما دوره ها از نظر ماركسیسم: اشتراك اولیه و تشبیه آن به
خانواده و توضیح اینكه یك حدسی است و بعید هم نیست (اینجا
باید در اطراف آیه ی
كان الناس امة واحدةبحث شود) ؛ دوره ی دوم
اختصاص و پیدایش مالكیت است كه بعضی از افراد بشر بعضی از
منابع تولید را به خود اختصاص می دهند كه نام برده داری، فئودالیسم
و غیره به آن می دهند؛ دوره ی دیگر سرمایه داری؛ دوره ی چهارم
سوسیالیسم.
اشكال توجیه
انتقال از
جامعه ی
اشتراكی اولیه
به جامعه ی
كشاورزی بنا
بر اصل تضاد17. اشكال این است كه دوره ی اولیه بنا بر اصول دیالكتیك
چگونه به دوره ی دوم منتقل شد، در صورتی كه تضادی در كار نبوده
است. دیالكتیك ریشه ی تضادها را مالكیت و منافع اختصاصی
می داند، پس با نبودن تضاد (البته تضاد طبقاتی) چگونه انتقال پیدا
شد؟
ممكن است گفته شود كه معنی تضاد این است كه شی ء ضد خود
را بالقوه دارد و در درون خود پرورش می دهد؛ دوره ی اشتراك اولیه در
جلد دهم . ج1، ص: 564
درون خود ضد خود را به این شكل پرورش داد كه تدریجاً در اثر
تكامل ابزار تولید، یك فرد توانست ذخیره كند و بیش از مایحتاج
مشخص خود را تولید كند، اینجا بود كه اقویا در وجود كارگران
وسیله ای كشف كردند.
اشكال این است كه پس تكلیف سوسیالیسم نهایی، جامعه ی
بی تضاد كه آرزوی روشنفكران ماست چه می شود؟ خلاصه اینكه اگر
اصل تضاد را به این صورت تفسیر كنیم كه حقیقت هر چیزی جمع
یك سلسله امور ناسازگار است، هم در جامعه ی آغازین و هم در
جامعه ی انجامین دچار اشكال می شویم. و اگر بگوییم خیر، جامعه
ممكن است به بی تضادی مطلق برسد، لازمه اش توقف و ركود است
و اشكال در جامعه ی اولیه است، و اگر بگوییم معنی تضاد این است كه
هر طبعی خواه ناخواه در بطن خود ضد خود را بالقوه دارد و به آن
فعلیت می بخشد، اشكال جامعه ی اولیه حل می شود و اشكال جامعه ی
نهایی باقی می ماند.
18. توجیه ما در مورد اشتراك اولیه- كه بعید نمی دانیم- این
است كه بشر یك موجود عاطفی است، تمدن و توسعه ی زندگی ضد
عواطف است. در دوره های اولیه كه عدد [انسانها] هم كم بوده است و
شواغل ضد عاطفی كه زندگی را [سرد] می كند و عاطفه را می كشد
نبوده است، می توانسته است عاطفه همه ی افراد قبیله را زیر چتر خود
بگیرد و همه برای همه كار كنند، ولی بعد ازدیاد كمّی و عدم توانایی
عاطفه كه عدد زیادی را زیر چتر خود بگیرد، و بعد هم تمدن و
جاذبه اش یعنی فتنه بودن مال و خواسته سبب شد كه حكومت
عاطفی فامیلی كه شبیه حكومت خانوادگی امروز ما بوده است از بین
برود.
19. الهیون قائل به نوعی تضاد در وجود فردند، به معنی اینكه
انسان حقیقت مركبی است از یك سلسله غرایز خودگرایانه و غرایز
نوع گرایانه و احیاناً خداگرایانه. انسان در درون خود دچار تضادی
غیر طبقاتی است.
جلد دهم . ج1، ص: 565
روی این فلسفه ها انتقال از دوره ی اشتراك به دوره های بعدی
قابل توجیه است، یعنی تضادهای درونی انسان می تواند منشأ
حركت باشد، ولی بر اساس فلسفه ی آقایان خیر.
20. اشكال آقای مهندس كتیرایی راجع به چهار اصل كه
علی رغم اینكه می گویند علمی است، علمی نیست، از آن جمله اصل
تضاد به مفهوم اینكه هر چیزی ضد خود را در درون خود می پروراند،
به چه دلیل؟ آیا سنگ و درخت این طور است؟ از نظر فیزیكی یا
مكانیكی كسی توضیح بدهد. البته یك مورد بالخصوص می توان پیدا
كرد. مثالی می آورند كه این خانه میان سقف و ستونهایش جنگ است
(اتفاقاً این تشبیه غلط است) .
اشكال حركت: آنچه علم می گوید این است كه جهان جرم است
و حركت، و جرم حالتی است از انرژی و جز انرژی چیزی نیست.
این كه حركت از تضاد پیدا می شود چیزی نیست كه علم گفته باشد
(جواب این است كه اینها نظریات و فرضیه های فلسفی است و مسئله ی
اتكاء به علم جنبه ی تبلیغاتی دارد. بعلاوه می شود توجیه كرد كه
مقصود این است كه تكامل و جهش مولود تضادهاست، یعنی اصل
چهارم نه اصل اول، ولی این توجیهی است كه تطبیقش با گفته های
هگل و ماركس مشكل است. )
اما اثر متقابل؛ آن را علم می پذیرد كه همه چیز روی همه چیز اثر
می گذارد، منتها این است كه چون كمّی است، در یك حد معین كه
برسد قابل محاسبه نیست.
جواب این است كه اتفاقاً این مطلب نمی تواند درست باشد جز
به شعاع محدود، زیرا مستلزم زمان غیر متناهی است. بعلاوه آیا
ممكن است یك شی ء در آنِ واحد آثار غیرمتناهی را بپذیرد؟
اما اصل چهارم اصلاً علمی نیست، زیرا كمیت به حسب آنچه به
ما گفته اند آن چیزی است كه فیزیك و مكانیك از آن صحبت می كنند
و كیفیت آن چیزی است كه شیمی از آن سخن می گوید. مثال آهن:
اگر مقداری آهن اینجا جمع بشود می گوییم تغییر كمّی، و اگر با
جلد دهم . ج1، ص: 566
كبریت تركیب شود می گوییم تغییر كیفی. در تغییرات كیفی هرگز
شی ء سوم حالت انقلاب ندارد. مثال آب تا درجه ی حرارت بالا می رود
تغییر كمّی است و همین كه بخار شد باز هم فیزیكی است و همچنین
یخ شدن، آب كه الكل نشده است مثلاً. آیا این صرفاً یك تشبیه است
و ادیبانه است؟
بحث چهار دوره را بعد بحث می كنیم.
اما مسئله ی قلب؛ حدیث امام صادق علیه السلام، از آن مهمتر آیات قرآن
21. آقای دكتر پیمان در مقام جواب به اشكال انتقال از دوره ای
به دوره ی دیگر. . .
[1]
جلد دهم . ج1، ص: 567
[1] [در اصل متن دستنویس، مطلب ناتمام است. ]