مثنوی، صفحه 345، جلد چهارم:
ای كه در پیكار خود را باخته
دیگران را تو ز خود نشناخته
تو به هر صورت كه آیی بیستی
كه منم این، واللّه آن تو نیستی
یك زمان تنها بمانی تو ز خلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
جلد چهارم . ج4، ص: 531
این تو كی باشی؟ كه تو آن اوحدی
كه خوش و زیبا و سرمست خودی
مرغ خویشی، صید خویشی، دام خویش
صدر خویشی، فرش خویشی، بام خویش
جوهر آن باشد كه قائم با خود است
آن عرض باشد كه فرع او شده است
گر تو آدم زاده ای چون او نشین
جمله ی ذرات را در خود ببین
چیست اندر خم كه اندر نهر نیست؟
چیست اندرخانه كاندر شهر نیست؟
این جهان خمّ است و دل چون جوی آب
این جهان حجره است و دل شهر عجاب
ایضاً مولوی در دفتر پنجم
مثنوی راجع به اینكه انسان لذت را
باید از باطن خود بخواهد نه از شراب، می گوید:
ای همه دریا چه خواهی كرد نم؟
ای همه هستی چه می جویی عدم؟
تو خوشی و خوب و كان هر خوشی
تو چرا خود منت باده كشی؟
جوهر است انسان و چرخ او را عرض
جمله فرع و سایه اند و تو غرض
می چه باشد یا جماع و یا سماع
تا تو زو یابی نشاط و انتفاع
رجوع شود به ورقه های شراب، همین اشعار.
ایضاً مولوی، صفحه 602، سطر 8:
موجهای تیز دریاهای روح
هست صدچندان كه بُد طوفان نوح
ایضاً صفحه 225:
جلد چهارم . ج4، ص: 532
همچو آن وقتی به خواب اندر روی
تو ز پیش خود به پیش خود شوی
بشنوی از خویش و پنداری فلان
با تو اندر خواب گفته است آن نهان
تو یكی تو نیستی ای خوش رفیق
بلكه گردونی و دریایی عمیق
آن تویی زفت است و آن نهصد تو است
قلزم است و غرقه گاه صد تو است
خود چه جای حد بیداری و خواب
دم مزن واللّه اعلم بالصواب
ایضاً صفحه 135:
بیشه ای آمد وجود آدمی
برحذر شو زین وجود ار آدمی
ظاهر و باطن اگر باشد یكی
نیست كس را در نجات او شكی
در وجود ما هزاران گرگ و خوك
صالح وناصالح و خوب و خشوك
[1]حكم آن خور است كو غالبتر است
چونكه زر بیش از مس آمد آن زر است
سیرتی كان بر وجودت غالب است
هم بر آن تصویر حشرت واجب است
. . . هر زمان در سینه نوعی سر كند
گاه دیو و گه ملك، گه دام و دد
زان عجب بیشه كه هر شیر آگه است
تا به دام سینه ها پنهان ره است
جلد چهارم . ج4، ص: 533