گوستاو لوبون انصافاً تحقیقات زیادی كرده است و كتابش هم كتاب بسیار باارزشی
است، ولی در عین حال گاهی حرفهایی می زند كه انسان تعجب می كند. سبك
فرنگی همین است. گوستاو لوبون وارد می شود در بحث علل انحطاط مسلمین كه
چرا مسلمین انحطاط پیدا كردند؟ چرا تمدن اسلامی غروب كرد و باقی نماند؟ عللی
ذكر می كند. یكی از عللی كه ذكر می كند همین عدم انطباق با مقتضیات زمان است.
می گوید: زمان عوض شد، تغییر كرد و مسلمانها خواستند باز اسلام را با همان
خصوصیات، در قرنهای بعد نگاه دارند در صورتی كه امكان نداشت و بجای اینكه
تعلیم اسلامی را رها كنند و مقتضیات قرن را بگیرند، تعلیم اسلامی را گرفتند و
منحط شدند.
در اینجا هركسی مایل است بداند كه این مستشرق بزرگ چه مثالی برای مدعای
خود آورده است. چه اصلی در اسلام بود كه بعد مقتضیات زمان عوض شد و
مسلمانها بجای اینكه مقتضیات زمان را بگیرند، اسلام را گرفتند و منحط شدند؟
آقای گوستاو لوبون چه اصلی را از اسلام پیدا كرده است كه با مقتضیات زمان
انطباق نمی كرده است و مسلمین جمود و خشكی به خرج می دادند و نمی بایست به
خرج می دادند و می بایست با زمان هماهنگی می كردند؟ .
می گوید: یكی از تعالیم اسلامی كه در صدر اسلام خیلی نتیجه بخشید و راه را به
سوی ملل دیگر باز كرد و مردم فوج فوج اسلام اختیار كردند و مخصوصاً ملل
غیرعرب كه در مظالم حكام و موبدان و روحانیون خودشان می سوختند وقتی با آن
مجموعه آثار شهید مطهری . ج21، ص: 56
مواجه شدند استقبال كردند، اصل مساوات بود. دیدند در اسلام امتیاز نژادی و
طبقاتی وجود ندارد، از این جهت اسلام خیلی برایشان خوشایند بود. این اصل
یعنی اصل مساوات در ابتدا به نفع جامعه ی اسلامی بود اما مسلمینِ بعد باز هم
پافشاری و یكدندگی به خرج دادند و می خواستند اصل مساوات را در دوره های
بعد اجرا كنند و حال آنكه اگر می خواستند سیادتشان محفوظ بماند باید این اصل را
كنار می گذاشتند. عرب بعد از آنكه حكومت را در دست گرفت و ملتهای دیگر
مسلمان شدند باید سیاست را بر دیانت ترجیح می داد. سیاست ایجاب می كرد كه
این حرفها را كنار بگذارد و ملتهای دیگر را استثمار كند، زیر یوغ بندگی خودش
بكشد تا بتواند پایه های حكومت خودش را محكم كند. اینها آمدند به اصل
مساوات چسبیدند و فرقی میان عرب و غیرعرب نگذاشتند، به دیگران میدان
دادند، آنها را آوردند و قاضی درجه اول كردند، درِ تعلیمات را به رویشان باز
كردند. كم كم سایر ملل آمدند و میدان را از عرب گرفتند.
اولین قومی كه میدان را از عرب گرفت ایرانیها بودند كه در ابتدای حكومت
بنی العباس روی كار آمدند، مانند برمكیان و ذوالریاستین. بعد اینها اقوام و خویشان
و بستگان خود را روی كار آوردند و عرب را كنار زدند. این جریان در اوایل قرن
دوم بود. چند سال گذشت كه دوره ی سیادت ایرانیان بود. مخصوصاً در دوره ی مأمون
(چون مادر مأمون ایرانی بود) سیادت ایرانی به حد اعلا رسید كه حتی نقل كرده اند
روزی مأمون از راهی می گذشت، یك نفر عرب جلو مأمون را گرفت، گفت: خلیفه!
فرض كن من هم یك نفر ایرانی هستم، به دادم برس. تا دوره رسید به برادرش
معتصم. مادر معتصم از تركهای ماوراء النهر است. معتصم بعكس رفتار می كرد. نه به
عرب روی خوش نشان می داد و نه به ایرانی، برای اینكه موقعیت خودش را حفظ
كند. با عربها بد بود چون طرفدار بنی امیه بودند. بنی امیه سیاستشان سیاست عربی
بود و اعراب را بر غیر اعراب ترجیح می دادند. اعراب طرفدار امویها بودند.
بنی العباس عموماً با اعراب مخالف بودند چون می دانستند عربها طرفدار امویها
می باشند، و زبان فارسی را كه بنی العباس زنده كردند برای این بود كه نمی خواستند
ایرانیها در عربها هضم بشوند. ابراهیم بن الامام بخشنامه ای كرده است (و این
بخشنامه را جرجی زیدان و دیگران نوشته اند) به تمام نقاط ایران و در آن گفته است
هر عربی كه پیدا كردید بكشید. معتصم دید اعراب طرفدار امویها هستند و ایرانیها
مجموعه آثار شهید مطهری . ج21، ص: 57
طرفدار عباس پسر مأمون؛ رفت قوم و خویش مادرش را از تركستان آورد و
تدریجاً كارها را به دست آنان سپرد، یعنی هم ایرانیها و هم اعراب را كنار زد. لهذا
عنصر دیگری روی كار آمد.
همه ی حرف آقای گوستاو لوبون این است كه چرا خلفای عباسی با اینكه
خودشان عرب بودند از سیاست عربی بنی امیه پیروی نكردند؟ گوستاو لوبون همان
چیزی را كه فضیلت اسلام است عیب گرفته و دلیل بر عدم انطباق اسلام با
مقتضیات زمان و دلیل بر جمود و تحجر مسلمین دانسته است. می گوید این اصل از
نظر اخلاق خوب است ولی از نظر سیاست گاهی خوب است و گاهی بد. در یك
زمان از نظر سیاست خوب است كه ملتهای دیگر را به اسلام نزدیك می كند اما در
یك زمان دیگر جایش بود كه مسلمانها (یعنی عربهای آن وقت) از نظر سیاسی هم
كه باشد اصل مساوات اسلام را زیر پا بگذارند.