معنای مشروطیت این است كه مملكت احتیاج به یك سلسله تصمیمات دارد؛ یعنی
مجموعه آثار شهید مطهری . ج21، ص: 115
مملكت احتیاج دارد به حكومت یعنی دستگاهی كه مجموعاً امر مملكت را اداره
كند، چنانكه یك مؤسسه ی فرهنگی یا یك شركت تجارتی احتیاج به مدیر یا هیئت
مدیره دارد. حرف اول این است كه هر مملكتی احتیاج به جمعی دارد كه اداره كننده ی
مملكت باشند. اگر ما گفتیم خیر، اساساً وجود مدیر یا هیئت مدیره خطاست و نباید
باشند، هم مشروطیت را رد كرده ایم و هم استبداد را؛ چون استبداد معنایش این
است كه یك فرد حكومت می كند، مشروطیت شكل دیگر است. پس استبدادش
غلط است، مشروطیتش هم غلط است. اگر بگوییم چرا؟ می گویند مملكت
همین قدر كه دین داشته باشد، دین مردم را بی نیاز می كند از اینكه حكومت داشته
باشند.
اتفاقاً این همان حرفی است كه خوارج می گفتند. آنها می گفتند: لا حُكْمَ اِلاّ لِلّه.
در
نهج البلاغه ، حضرت علی علیه السلام در مورد این سخن می فرماید: كَلِمَةُ حَقٍ ّ یُرادُ بِهَا
الْباطِل این حرف درستی است، اما این جور كه اینها قصد می كنند غلط است. لا حُكْمَ
اِلاّ لِلّه حكم از ناحیه ی خدا باید باشد، حرف درستی است اما اینها این حرف درست
را در مورد غلط به كار می برند. وَ لكِنْ هؤُلاءِ یَقولونَ: لا اِمْرَةَ اِلاّ لِلّه یعنی امیریِ مردم
باید با خدا باشد، این كه نمی شود. وَ لابُدَّ لِلنّاسِ مِنْ اَمیرٍ بَرٍّ اَوْ فاجِرٍ
[1]مردم احتیاج به امیر و حاكم دارند، حالا یا خوب باشد یا بد، یعنی در درجه ی اول باید خوب باشد و
در درجه ی دوم بد بودنش از نبودنش بهتر است؛ یعنی وجود قانون- ولو قانون دینی-
مقنع و كفایت كننده از اینكه مردم حكومت داشته باشند نیست. و لهذا مسئله ی خلافت
را، هم ما شیعه ها و هم سنیها هر دو قبول داریم. حتی خوارج هم ابتدا گفتند كه
احتیاج به خلیفه ندارند ولی بعد خودشان آمدند با یك خلیفه بیعت كردند. پس
شیعه و سنی در این جهت اتفاق دارند كه دین داشتن معنایش این نیست كه حالا كه
دین داریم پس دیگر حكومت لازم نیست. هر دو می گویند حكومت می خواهیم،
منتها در حكومتِ بعد از پیغمبر سنیها از یك راه رفتند و شیعه ها گفتند كسی لایق
است كه پیغمبر او را تعیین كرده باشد.
فرض دوم این است: حالا كه ما احتیاج به حكومت داریم آیا احتیاج داریم به
اینكه به یك تعبیر یك عده تصمیم بگیرند و دیگران اجرا كنند یا نه، همان كسی كه
مجموعه آثار شهید مطهری . ج21، ص: 116
تصمیم می گیرد اجرا هم بكند؟ استبداد معنایش این است كه همان كسی كه تصمیم
می گیرد اجرا هم بكند. مشروطه معنایش این است كه یك عده تصمیم بگیرند و
عده ی دیگر اجرا كنند، و باید آنهایی كه تصمیم می گیرند خود مردم انتخابشان كرده
باشند. نمایندگان مردم تصمیم بگیرند، هیئت دولت اجرا كند. و تازه هیئت دولت را
هم باید نمایندگان تعیین كرده باشند تا در نتیجه همه چیز را مردم تعیین كرده باشند
و در واقع مردم خودشان بر خودشان حكومت كرده باشند. ولی مخالفین مشروطه
می گفتند خیر، شما اینجا مغالطه می كنید و می گویید معنای استبداد این است كه یك
نفر تصمیم بگیرد و او هم اجرا كند و معنای مشروطیت این است كه نمایندگان مردم
تصمیم بگیرند و هیئت دولت اجرا كند. اینجا صِرف تصمیم نیست، اگر صرف
تصمیم بود ما مخالف نبودیم، و راست هم می گفتند. می گفتند اگر مشروطیت
این طور بود كه مردم نمایندگان را انتخاب می كردند كه نمایندگان قوه ی مجریه را
انتخاب كنند، و نیز نمایندگان تصمیم بگیرند، هیئت دولت هم اجرا كند ولی این
تصمیم برای این باشد كه ببینند قانون خدا چه گفته است و قانون دیگر وضع نكنند،
هرچه قانون خدا گفته است مطابق آن تصمیم بگیرند و دولت را موظف به اجرای آن
كنند، خوب بود اما مشروطیت كه این نیست. شما یك كلمه ی قشنگی را به كار
می برید برای اغفال ما. مشروطیت معنایش این است كه ملت نمایندگان را انتخاب
كند و نمایندگان تصمیم بگیرند. كلمه ی قشنگی است ولی عین حقیقت نیست.
نمایندگان قانون وضع كنند، تصمیم بگیرند نه این است كه مطابق قوانین الهی
تصمیم بگیرند و قانون وضع كنند كه هیئت دولت اجرا كند.
باز در اینجا منطق مستبدین، منطق مشروطیین را شكست می دهد. اما باز
مشروطیین جوابی دارند كه در مقابل آن، جواب دیگری وجود ندارد.
[1] نهج البلاغه ، خطبه ی 40