راسل در كتاب
جهانی كه من می شناسم - كه ترجمه شده است- پایه ی اخلاق را فقط
همین می داند، و من همیشه گفته ام كه راسل فلسفه اش در اخلاق برضد شعارهای
انسان دوستی اوست، چون معتقد نیست كه انسان غریزه ی انسان دوستی داشته باشد
یا واقعاً بشود انسانی انسان دوست باشد به این معنا كه انسانی انسان دیگر را دوست
داشته باشد. او در نهایت، انسان دوستی را برمی گرداند به فرد دوستی: من خودم را
كه دوست دارم اگر بناست خودم زندگی سالمی داشته باشم، باید دیگری هم
این جور باشد. بنابراین بر اساس فلسفه ی او اگر مثلاً او در لندن به حمایت ویتنامیها
برمی خیزد- نمی دانم این طور بوده یا نه- نه این است كه من ویتنامیها را دوست
دارم و خیر آنها یا خیر بشریت را می خواهم؛ من خیر خودم را می خواهم، ولی
فهمیده ام كه خیر من در اینجا تأمین نمی شود الاّ اینكه آن ویتنامی هم خیرش در
آنجا تأمین شده باشد.
اگر ما معیار اخلاق را به قول اینها فقط هوشیاری و درك قوی بدانیم و شعاع
تأمین منافع فرد را تا آنجا گسترش دهیم كه باید منافع نوع تأمین شود، دیگر فعل
اخلاقی در مقابل فعل طبیعی نداریم؛ فعل اخلاقی نوعی از فعل طبیعی است و هیچ
وجدانی و هیچ احساسات عالی ای در كار نیست، فقط یك فكرِ هوشیارانه تر است.
مثل این است كه یك آدم عامی كه به وضع اجتماع وارد نیست خیال می كند تأمین
منافعش به این است كه برای خودش دكّه ای به طور خصوصی تهیه كند، و كسی كه
هوشیارتر است برای خودش شركتی ایجاد می كند، و نمی شود كار این را اخلاقی
شمرد.