إعلم أنّ كل جسم إذا لم یتحرك فهناك معنیان: أحدهما حُصوله المستمر فی أین أو كمّ
أو كیف أو غیره. و الثانی عدم حركته التی من شأنه. فاتفق القوم علی تخصیص اسم
السكون بالمعنی العدمی، و لهم فی ذلك حجتان.
الأولی أنّ السكون مقابل للحركة بالاتفاق
[1]، و التقابل بینهما لایتحقق إلّاإذا كان مفهوم السكون عدمیاً، لماتقرر أنّ حدود المتقابلات متقابلة
[2]؛ فاذا حدَّدنا الحركة أولا
مجموعه آثار شهید مطهری . ج12، ص: 918
بأنها كمال أول لما بالقوة، لابدّ أن یؤخذ فی حد السكون مقابل شی ء من أجزاء هذا
التعریف. فإذا جعلنا السكون وجودیاً فلابد من حفظ الكمال له إذ كل وجود فهو كمال؛
فحینئذ یتعین أن یذكر فی حده ما یقابل أحد القیدین الآخرین
[3]. فإمّا أن نقول إنه كمال ثان لما بالقوة، أو نقول كمال أول لما بالفعل. فعلی الأول یلزم أن یكون قبل كل سكون
حركة و إلّالم یكن ثانیاً، و علی الثانی یلزم أن یكون بعد كل سكون حركة و إلّالم یكن
أولاً. و اللازمان باطلان فكذا الحدان. فبقی أن نورد فی رسم السكون مقابل الكمال و هو
الأمر العدمی لامحالة.
و أما
[4] إذا رسمنا السكون أولاً و عنینا به الأمر الوجودی و هو حصوله فی الحیّز، فلابد من تقییده بما یشعر بالاستمرار و ما یرادفه، فلا یمكن إلّابذكر الزمان أو مایلزمه
كقولك حصول الشی ء فی المكان الواحد زماناً، أو أكثر من آن، أو الحصول فی شی ء
بحیث یكون قبله أو بعده فیه. و كل ذلك لایعرف إلّابالحركة التی فرضنا أنّها لا تعرف
إلّا بالسكون، فیلزم الدور و هو محال. فبقی أن یكون الرسم للحركة أولاً و بالذات ثم
یطلب منه رسم السكون بوجه یكون مقابلا له، و ذلك لایتأتی إلّاإذا كان عدمیاً.
و أمّا الحجة الثانیة فهی أنّ فی كل صنف من أصناف الحركة أمراً عدمیاً یقابله،
مجموعه آثار شهید مطهری . ج12، ص: 919
فللنموّ وقوف یقابله، و للاستحالة
[5] سكون یقابله، و للنقلة
[6] عدم یقابلها. و كما أنّ السكون المقابل للنمو لیس هو الكم المستمر بل عدم تغیره، و لا المقابل للاستحالة هو
الكیف المستمر بل عدم ذلك التغیّر، فكذا السكون المقابل للحركة الأینیة و لغیرها
[7]. و لیس هذا ببحث لفظی كما زعمه بعض الفضلاء.
ثم زعم بعضهم أنّ المقابل للحركة هو السكون فی مبدأ الحركة لا فی نهایتها، و قیل
«المقابل لها هو الذی وقع فی الانتهاء» و لكل من القائلین حجج علی صحة رأیه. و الحق
أنّ السكون فی المكان مقابل للحركة منه و للحركة إلیه جمیعاً. فإنّ السكون لیس عدم
حركة خاصة وإلّا لكان كل حركة سكوناً فی غیر تلك الجهة بل هو عدم كل حركة
ممكنة فی ذلك الجنس.
ثم
[8] لو أوجبنا أن یكون المقابل للحركة الطبیعیة سكون طبیعی، كان المقابل للحركة الطبیعة إلی فوق هو سكون إلی فوق لأنّ ذلك هو الطبیعی لا الذی فی جهة
التحت، و المقابل للحركة التی إلی أسفل هو السكون فی أسفل لما علمت، فحینئذ المقابل
للحركة هو السكون فی المنتهی.
و أمّا كیفیة خلوّ الجسم عن الحركة و السكون جمیعاً فذلك فی ثلاثة امور: الأوّل
مجموعه آثار شهید مطهری . ج12، ص: 920
فی الجسم الذی یمتنع خروجه عن حیّزه الطبیعی، مثل كلیات الأفلاك و العناصر، فهی
غیر متحركة عن مكانها ولا ساكنة أیضاً لأنّ السكون عدم الحركة عمّا من شأنه
أن یتحرك، فإذا لم یكن من شأنها الحركة لم تكن ساكنة بل هی ثابتة فی أحیازها لا
ساكنة و لا متحركة.
و الثانی كل جسم إذا لم یماسّه محیط واحد أكثر من آن واحد، مثل السمك فی ماء
سیال أو الطیر فی هواء متحرك؛ فذلك الجسم غیر متحرك لعدم تبدل أوضاعه بالنسبة
إلی الامور الخارجة عنه، و لا ساكن أیضاً لأنه غیر ثابت فی مكان واحد زماناً
و السكون لاینفك من ذلك.
و الثالث كل آن من آنات زمان الحركة كابتدائها و انتهائها لیس الجسم فیه ساكناً
و لا متحركاً لأنّ الحركة منقسمة فیمتنع وقوعها فی الآن، فإذا استحال اتصاف الجسم
بالحركة فی الآن لم یكن ساكناً فیه.
أقول: فی كل واحد من الاُمور الثلاثة نظر. أمّا الأول فقد مرّ أنّ القبول و الإمكان
المأخوذ فی تعریف العدم قد اكتفی بعضهم بما هو بحسب الجنس القریب؛ فكلیات
العناصر یمكن أن یسمّی عدم حركتها فی الأین سكوناً.
و أمّا الثانی فهو مع ابتناء ما ذكر فیه علی مذهب القائلین بكون المكان سطحاً،
یمكن أن یقال
[9] إنّ كلا من السمك و الطیر ساكن فی مكانه و إن تبدلت علیه السطوح؛ لأنّ ذلك لم یقع من قبله كحال جالس السفینة السائرة؛ فإنّ الحركة لا بُدّ فیها من فاعل
مؤثر و قابل متأثر، فإذا لم یفعل فاعل فی قابل موجود تحریكاً فلیس هناك إلّاالسكون
فقط.
و أمّا الثالث فنقول فیه: المتحرك فی كل آن من آنات زمان الحركة متصف بالحركة
دون السكون و إن لم یتصف بالحركة فی الآن.
فإن قلت: إذا لم یتحقق الحركة فی الآن لم یكن الموضوع متصفاً بالحركة فی الآن،
فیتصف بمقابل تلك الحركة و هو السكون.
قلنا: مقابل الحركة فی الآن عدم الحركة فی الآن، بأن یكون «فی الآن» قیداً للحركة
مجموعه آثار شهید مطهری . ج12، ص: 921
لا للعدم؛ فلایلزم أن یكون الجسم متصفاً فی الآن بذلك العدم بل بالحركة الواقعة فی
الزمان الذی ذلك الآن حدّ من حدوده
[10]. نعم یخلو الجسم فی كل آن من زمان حركته من الحركة فی ذلك الآن و السكون فی ذلك الآن
[11] و هما لیسا بنقیضین كما عرفت، بل لیسا بحركة و سكون، لأنّ الزمان مأخوذ فی حدّ كل منهما.
و أیضاً رفع الأخص لایستلزم رفع الأعم، و الحركة فی الآن أخص من الحركة
مطلقاً
[12]، و التی ارتفعت عن الجسم فی الآن هی طبیعة الأخص و لایلزم منه رفع طبیعة الأعم.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج12، ص: 922
[1] . این كه «سكون» نقطه ی مقابل «حركت» است و با آن غیر قابل جمع است، امری مسلم و مورد اتفاق است.
[2] . دو شی ء كه بینشان تقابل است، قهرا بین تعریف آن دو هم تقابل است. تعریف «حركت» عبارت است از: كمال اول لما بالقوة من حیث أنه بالقوة. بنابراین در تعریف «سكون» باید بگوییم: عدم كمال اول لما بالقوة من حیث أنه بالقوة. پس «سكون» عدمی می شود. اما اگر بگوییم «سكون» وجودی است، یا باید در تعریفش «كمال» را حفظ كنیم و برای اینكه مقابل «حركت» باشد بگوییم «السكون كمال ثانٍ. . . » . بنابراین سكون بودن «سكون» به این است كه قبلش «حركت» باشد چون «كمال ثانی» یعنی آن كه بعد از «كمال اول» كه «حركت» است باشد، و این مسلما غلط است؛ چون اگر شیئی مسبوق به حركت نباشد و از همان اول بدون حركت باشد، باز هم ساكن است.
و یا اینكه باید در تعریف «سكون» بگوییم «كمال اول لما بالفعل» . معنای این تعریف این است: همان طور كه هر حركتی كمال اول است و به دنبال خود كمال ثانی دارد، هر سكونی هم كمال اول است و به دنبال خودش مقابل خود را كه كمال ثانی باشد دارد. بنابراین لازم می آید به دنبال هر سكونی حركتی باشد كه كمال ثانی است، در حالی كه لازمه ی «سكون» این نیست كه به دنبالش «حركت» باشد.
[3] . یكی از این دو قید «اول» است و دیگری «لما بالقوة» .
[4] . در اینجا جواب سؤالی را می دهند. سؤال این است: منشأ این اشكال در تعریف «سكون» این است كه شما اول «حركت» را به امر وجودی تعریف كرده اید و بعد در تعریف «سكون» دچار اشتباه شده اید. برای رفع اشتباه، اول «سكون» را به امر وجودی تعریف كنید.
مرحوم آخوند در جواب می گویند: «سكون» را هر طور تعریف كنیم، باید «زمان» را به طور صریح یا ضمنی یا بالالتزام در تعریفش بیاوریم. وقتی «زمان» را در تعریف «سكون» بیاوریم، «حركت» را هم آورده ایم. بعد وقتی بخواهیم «حركت» را تعریف كنیم باید «سكون» را در تعریفش اخذ كنیم و اینجاست كه دور لازم می آید.
[5] . منظور تغییر كیفی است.
[6] . منظور حركت مكانی است.
[7] . این دلیل خیلی ضعیف است؛ چون آن كسی كه در باب «سكون» قائل به حصول مستمر است، در اینجا هم می گوید حصول مستمر وجود دارد.
[8] . می فرماید «لو أوجبنا» نه «إن اوجبنا» ؛ یعنی ما واجب نمی دانیم. می گوید: اگر نقطه ی مقابل حركت طبیعی را سكون طبیعی بدانیم اشكال پیش می آید. ما گفتیم «نقطه ی مقابل هر حركتی عدم آن حركت است، نه عدم آن حركت به علاوه ی قیدهایی كه آن حركت دارد. [بنابراین ] نقطه ی مقابل حركت طبیعی، عدم حركت طبیعی است، نه عدم حركتی كه خود آن عدم هم طبیعی باشد» . حال اگر این حرف را قبول كنیم كه نقطه ی مقابل حركت طبیعی، سكون طبیعی است، در حركات طبیعی، عدم حركت در انتها «سكون» است ولی عدم در ابتدا «سكون» نیست. اگر جسمی را از بالا رها كنیم، قبل از رها كردن ساكن است و این «سكون» قسری است و طبیعی نیست. وقتی بعد از رها كردن به زمین برسد سكونِ بر زمینْ طبیعی است. پس اگر بگوییم «عدم حركت طبیعی، سكونی است كه خود آن سكون هم طبیعی باشد» سكونِ در انتها طبیعی است ولی سكونِ در ابتدا طبیعی نیست.
[9] . در اینجا مرحوم آخوند دلیل دیگری برای سكون اینها آورده اند. می گویند: شیئی متحرك است كه با نیروی خودش حركت كند، ولی شیئی كه همراه شی ء دیگر حركت كند- مثل جالس سفینه- چون نیروی محرك خارج از آن است اساسا نمی توان آن را «متحرك» نامید.
آقای طباطبایی می گویند «این سخن درستی نیست» . خود مرحوم آخوند هم با «یمكن أن یقال» آن را طرح كرده اند.
[10] . ایشان می گویند: وقتی شی ء حركت می كند، به یك معنا «آن» ظرف حركت نیست و به معنای دیگر «آن» ظرف حركت است. به این معنا «آن» ظرف حركت نیست كه وقتی حركت را ممتد می گیریم ظرف این حركت «زمان» است نه «آن» . ولی به معنای دیگر همان حركتی كه «زمان» ظرف آن است «آن» هم به تبع «زمان» ظرف آن می باشد؛ زیرا وقتی مثلا جسمی پنج دقیقه حركت كند در مجموعِ این زمان در حركت است؛ حال اگر بپرسند «در هر «آن» از آنات این زمان هم آیا در حركت است؟ » می گوییم به تبع «زمان» در حركت است.
[11] . یعنی نه حركت در این «آن» دارد و نه سكون در این «آن» ، كه «آن» قید سكون باشد.
[12] . یعنی حركت در «آن» منتفی است نه حركت به طور مطلق؛ حركت در زمان منتفی نیست.