حاج سید هاشم: مردم چرا مكاشفه مىخواهند؟ عالَم سراسرش مكاشفه است
می فرمودند: من تعجّب میكنم از این دسته از سالكین كه مكاشفه می خواهند! چشم باز كنند، همه این عالم مكاشفات است. مكاشفه تنها دیدن صورت در زاویه بصورت خاصّ یا حالت استثنائى نیست؛ هر چه كشف از اراده و اختیار و علم و قدرت و حیات حضرت حقّ كند مكاشفه است. چشم باز كن و بنگر كه این عالم خارج، هر ذرّهاش مكاشفه است، و حاوى عجائب و غرائب كه فكر را به منتهاى آن دسترس نیست.
اگر كسى در راه سیر و سلوك و بطور كلّى غیر از این راه، غیر از خدا چیزى را بخواهد، خداوند را نخواسته است؛ و همان خواست او كه نفسانى است مانع از وصول وى به ذات اقدس حقّ خواهد شد. اگر بهشت بخواهى و یا حوریه و غِلمان بطلبى، خدا را طلب ننمودهاى! اگر مقامات و درجات بخواهى، ممكنست خداوند به تو مرحمت كند، ولى خداى را نخواستهاى و در همان مقام و درجه میخكوب شدهاى، و ارتقاء از آن درجه براى تو محال است. چون خودت نخواستهاى و نطلبیدهاى!
اگر جبرئیل فى المثل نزد تو آید و بگوید: هر چه میخواهى بخواه! از درجات و مقامات و سیطره بر جنّت و جحیم و خُلَّت حضرت ابراهیم و مقام شفاعت كبراى محمّد صلّى الله علیه و آله و سلّم و محبّت آن پیامبر عظیم را، تو بگو: من بندهام. بنده خواست ندارد. خداى من براى من هر چه بخواهد آن مطلوب است. من اگر بخواهم به همین مقدار خواست كه مال من است و متعلّق به من است از ساحت عبودیت خود قدم بیرون نهادهام، و گام در ساحت عِزّ ربوبى نهادهام؛ چرا كه خواست و اختیار اختصاص به او دارد.
وَ رَبُّكَ یخْلُقُ مَا یشَآءُ وَ یخْتَارُ مَا كَانَ لَهُمُ الْخِیرَةُ سُبْحَنَ اللَهِ وَ تَعلى عَمَّا یشْرِكُونَ.[i]
«و پروردگار تو آنچه را كه بخواهد مىآفریند و اختیار میكند. براى این مردم ممكن الوجود اختیار و انتخابى نیست. منزّه و عالى مرتبه است خداوند، از شركى كه به او مىآورند». حتّى نگو: من خدا را می خواهم! تو چه كسى هستى كه خدا را بخواهى؟! تو نتوانستهاى و نخواهى توانست او را بخواهى و طلب كنى! او لامحدود و تو محدودى! و طلب تو كه با نفس تو و ناشى از نفس توست محدود است؛ و هرگز با آن، خداوند را كه لا یتناهى است نمىتوانى بخواهى و طلب كنى! چرا كه آن خداى مطلوب تو در چارچوب طلب توست، و محدود و مقید به خواست توست، و وارد در ظرف نفس توست به علّت طلب تو. بنابراین آن خدا، خدا نیست. آن، خداى متصوَّر و متخیل و متوهَّمِ به صورت و وَهم و خیال توست، و در حقیقت، نفس توست كه آنرا خداى پنداشتهاى
! بناءً علَیهذا دست از طلب خود بردار! و با خود این آرزو را به گور ببر كه بتوانى خداوند را ببینى و یا به لقاى او برسى و یا او را طلب كنى! تو خودت را از طلب بیرون بیاور، و از خواست و طلبت كه تا به حال داشتهاى صرف نظر كن و خودت را به خدا بسپار؛ بگذار او براى تو بخواهد، و او براى تو طلب كند! در این صورت دیگر تو به خدا نرسیدهاى همانطور كه نرسیده بودى و نخواهى رسید. امّا چون از طلب و خواست بیرون شدى و زمامت را به دست او سپردى، و او ترا در معارج و مدارج كمال كه حقیقتش سیر إلى الله با فناى مراحل و منازل و آثار نفس و بالاخره اندكاك و فناى تمام هستى و وجودت در هستى و وجود ذات اقدس وى مىباشد سیر داد، خدا خدا را شناخته است، نه تو خدا را![ii]
[i] . آیه 68، از سوره 28: القصص
[ii] . روح مجرد، ص: 190 و 191