در
بازدید : 77099      تاریخ درج : 1390/3/25
 

 

آقا در مورد ورود به مكتب خانه اینطور می فرمودند:

« دو ساله بودم كه برای آموختن حمد و سوره به مكتبخانه رفتم. پس از فراگیری حمد و سوره، اذان و اقامه را آموختم. آن گاه قرائت قرآن را یاد گرفته، سپس خواندن و نوشتن را آغاز كردم.

معلم مكتبخانه های آن روز، خانم های متدین، خوش اخلاق و با فهم و شعوری بودند كه خداوند نصیب ما كرده بود.

شش ساله بودم كه دوره مكتب تمام شد و من برای ادامه آموختن به مكتب دیگری رفتم و «نصاب الصبیان » - كه معانی لغات را به شعر بیان می كند - شروع كردم.

استاد ابتدا اشعار را می خواند، سپس توضیح می داد. آن گاه برای یادگیری و تكرار بیشتر، سؤال می كرد. هرگاه پرسش می كرد چه كسی می تواند از رو بخواند؟ می گفتم: من از حفظ می خوانم!

و این موجب تعجب او می شد زیرا مرتبه اول و دوم كه اشعار را می خواند، خود به خود حفظ می شدم و نیازی به تمرین و صرف وقت بیشتری نداشتم.

روز دوم و سوم و روزهای بعد با همین شور و شوق و جدّیت گذشت. استاد كه از قدرت حافظه و شدت علاقه من شگفت زده شده بود، برخی از دوستان خود را از وضع درس من آگاه كرده بود، تا این كه خبر به گوش آیت الله حاج شیخ ابوالقاسم قمی (ره) رسید.

ایشان كه از پارسایی و معنویت بسیار بهره داشت و در تواضع و اخلاص و طلبه پروری كم نظیر بود، خود برای ملاقات بنده وارد جلسه درس شد، در كنارم نشست و چندین پرسش مطرح كرد كه هنوز سؤالهای ایشان را به خاطر دارم.

پرسش ایشان كه تمام می شد، سریع جواب می دادم، باز هم می پرسید و من هم پاسخ می دادم.

سرعت جواب و كامل بودن آن موجب شگفتی او شد به طوری كه بعد از آن روز، مرتب تشریف می آورد و مرا تشویق می كرد. و گاهی سفارش مرا به استادم می كرد كه مواظبت بیشتری كند و سرمایه گذاری زیادتری نماید. »

و نیز می فرمودند:

« زمانی كه به مكتب هم می رفتم، باز علاقه به الك بازی داشتم. در همان روزها در خواب دیدم فردی خواست پولی به ما بدهد. كسی گفت: پول به او می دهی؟

او الك بازی می كند!

از خواب بیدار شدم و علاقه به بازی هم از سر ما رفت ولی خواب ما هم تعبیر شد. آن ایام، مكتب می رفتیم، یكی از آقایان از عتبات آمده بود. استاد مكتبی ما خیلی با او رفیق بود. یك كله قند و یك شیشه گلاب داد ببریم برای او.

قیمت كله قند شاید یك قران بود، وقتی بُردم، او سه قران خواست به ما بدهد، روی شناختی كه از ما و پدر ما داشت، خیلی مردانگی كرد. همه كله قند و شیشه گلابش سه قران نمی ارزید، خواست سه قران را بما بدهد، ما نگرفتیم. دور حیات منزلش دنبال ما دوید كه پول را به ما بدهد.

از او نگرفتیم و از خانه بیرون آمدیم و خواب خود را تعبیر كردیم كه این پول نصیب ما نشد، به واسطه علاقه ما به بازی و از همان وقت دانستیم خدا ما را برای بازی خلق نكرده است. »[i]-[ii]

 

 

 



[i] - كتاب نردبان آسمان

[ii] - www.tebyan.net

کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است