در
بازدید : 77089      تاریخ درج : 1390/3/25
 

بوی تعفن كباب!

ایشان می فرمودند:

« یك وقتی ما را یك نفر دعوت كرد و كباب خوبی هم درست كرده بود و همه مشغول خوردن شده بودند؛ اما من دیدم كباب بوی تعفن می دهد، به طوری كه از بوی تعفن آن گیج شده بودم و هر چه كردم، دستم طرف غذا نمی رفت. بعد معلوم شد آن آقا رفته، از یكی از قصابی ها یك شقه گوسفند برداشته و ( بدون رضایت او ) آورده است. »

ایشان می فرمود:

« این چه علمی است كه اگر توی قهوه خانه های بین راه، گوشت كلاغ به او بدهند، بخورد و نفهمد! این چه علمی است كه طرف، نفهمد غذایی كه جلوی او گذاشته اند، حرام گوشت است یا حلال گوشت؟! این علم به درد نمی خورد.» { منظور این است كه علم بدون عمل فایده ای ندارد. }

 

با صدام چه باید كرد؟

اوائل جنگ بود. روزی ایشان فرمود:

« دیشب پس از اتمام جلسه روضه به اتاق آمدم. خیلی ناراحت بودم از وضع جنگ. چهارده نفر آمدند پیش ما و گفتند: هر كدام ما قدرتِ صد هزار نفر را داریم.

گفتند با این صدام چه باید كرد؟

ما گفتیم: صلاح خدا چیست؟

گفتند: مصلحت در تأخیر است و ما دانستیم پیروزی از امت اسلامی است. اما مصلحت در این است كه تأخیر بیافتد. »

 

مقداری پول هست!

یكی از ارادتمندان آیت الله بهاء الدینی تعریف می كرد كه تابستان 1363 فشار اقتصادی بر من و خانواده ام سنگینی می كرد به طوری كه نمی توانستم مقداری میوه برای خانواده ام تهیه كنم.

از این رو، در زحمت و رنج بسیار بودم. هر چند همسرم در این باره سخنی نمی گفت، اما ناراحتی درونی و شرمندگی وجدانی، زندگی را بر من دشوار كرده بود.

شبی هنگام مغرب، در حال حركت به سوی حسینیه آقا بودم، تا نماز جماعت را به ایشان اقتدا كنم، هنگام عبور از كنار یك مغازه میوه فروشی بدون اختیار از ذهنم گذشت كه اگر پولی داشتم و می توانستم برای یك بار هم مقداری میوه فصل برای خانه خریداری كنم خوب می شد!

... هنگامی كه وارد حسینیه شدم، چشم آقا به من افتاد، نزدیك بنده آمدند و فرمودند:

« فلانی! مقداری پول هست برای شما بیاورم؟! »

پس از اندكی تأمل گفتم: مانعی ندارد. بعد از نماز به منزل رفتند و هزار و پانصد تومان برایم آوردند! گویی از نیت من خبر داشتند!

 

پیر ژرف اندیش

یكی از سادات افغانستان چند شبی بود كه در نماز ایشان شركت می كرد. لباسی معمولی به تن داشت و ظاهری پریشان، اما مناعت طبع و عزت نفس بسیاری از خود نشان می داد.

شبی نگاه آقا به وی افتاد. بدون این كه او سخنی بگوید، به منزل رفته و یك عبا و قبا همراه خود آوردند و با نشاط بسیار همراه با خوشرویی به آن سید تقدیم كردند.

فردای آن شب كه ما وارد حسینیه شدیم، آن سید افغانی را در لباس مقدس روحانیت دیدیم. متوجه شدیم كه ایشان روحانی بوده، اما به خاطر فقر و ناداری، توان خرید لباس نداشته است، ولی این پیر ژرف اندیش با نگاه بصیرت آمیز خود حقیقت را دریافته است!!

 

ابن السبیل

یكی از ارادتمندان آقا نقل می كند:

« شبی در حسینیه آقا نشسته بودم. ناگاه فردی با ظاهری آراسته، قیافه ای مرتب كه شخصیتی آبرومند از خود نشان می داد وارد شد و در گوشه ای نشست.

اولین بار بود كه او را می دیدم و تاكنون او را در صف جماعت حسینیه مشاهده نكرده بودم. از این رو، حدس زدم كه ساكن قم نیست و مسافر است.

لحظاتی بیش از ورود آن مرد نگذشته بود كه ناگاه آیت الله بهاء الدینی اشاره ای فرمودند و من به حضورشان شتافتم.

امر كردند كه فلان مبلغ به این شخص بدهید. بنده هم اطاعت كردم. آهسته كنار او نشستم و شروع به سلام و احوالپرسی كرده، طوری كه متوجه نشود و دیگران هم مشاهده نكنند، پول را در جیب او گذاشتم.

نماز تمام شد و او از حسینیه خارج شد. پس از چندی معلوم شد كه وی «ابن السبیل» بوده است؛ كسی كه در شهر خود توانایی مالی داشته، اما در مسافرت بی پول شده، ولی برای حفظ آبرو و شخصیت خود توان اظهار فقر و بی پولی نداشته است.

از آن روز تاكنون از این كه این عالم فهیم، حالات روحی و وضع اقتصادی آن شخص را دریافته است در تعجب مانده ام! »[i] - [ii]

 

 

 

 

 



[i] - كتاب نردبان آسمان

[ii] -  www.tebyan.net

کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است