یكی از دوستان اهل علم گفت:
« روزی لباس خوبی پوشیده بودم، می آمدم خدمت آقا برسم. باران آمده بود، گل و آب جمع شده بود، ماشینی آمد زد توی آبها، و آب گل آلود را به سر تا پای من ریخت.
خیلی ناراحت شدم، كه حال باید برگردم منزل لباس عوض كنم. از ناراحتی شروع كردم بد و بیراه به صاحب اتومبیل و راننده گفتن و خیلی پرخاش كردم. بعد آمدم لباسها را عوض كردم، همان روز یا روز بعد رفتم خدمت آقا، تا نشستم آقا شروع به صحبت كردند و ابتدا به ساكن فرمود:
« زیبنده نیست اهل علم بدزبانی كند. حال گیرم یك ماشین هم آمد زد به آب و گل و لباسها را آلوده و گل آلود كرد، نباید انسان متانت را از دست بدهد و بد و بیراه بگوید. »
و این گونه، تمام واقعه را فرمود بطوری كه كسی هم نمی دانست طرف سخن كیست. »[i] - [ii]