در
بازدید : 56473      تاریخ درج : 1390/2/24
 

دریغ است ... از آن بزرگمردى كه مرا اولین بار با نهج البلاغه آشنا ساخت و درك محضر او را همواره یكى از «ذخائر» گرانبهاى عمر خودم- كه حاضر نیستم با هیچ چیز معاوضه كنم- مى‏شمارم و شب و روزى نیست كه خاطره‏اش در نظرم مجسم نگردد، یادى نكنم و نامى نبرم و ذكر خیرى ننمایم.

به خود جرأت مى‏دهم و مى‏گویم او به حقیقت یك «عالم ربانى» بود، اما چنین جرأتى ندارم كه بگویم من «مُتَعَلِّمٌ عَلى‏ سَبیلِ نَجاة»[1] بودم. یادم هست كه در برخورد با او همواره این بیت سعدى در ذهنم جان مى‏گرفت:

    عابد و زاهد و صوفى همه طفلان رهند          مرد اگر هست به جز «عالم ربانى» نیست‏

 او، هم فقیه بود و هم حكیم و هم ادیب و هم طبیب. فقه و فلسفه و ادبیات عربى و فارسى و طب قدیم را كاملًا مى‏شناخت و در برخى متخصص درجه اول به شمار مى‏رفت. قانون بوعلى را كه اكنون مدرس ندارد، او به خوبى تدریس مى‏كرد و فضلا در حوزه درسش شركت مى‏كردند. اما هرگز نمى‏شد او را در بند یك تدریس مقید ساخت. قید و بند به هر شكل با روح او ناسازگار بود. یگانه تدریسى كه با علاقه مى‏نشست نهج البلاغه بود. نهج البلاغه به او حال مى‏داد و روى بال و پر خود مى‏نشاند و در عوالمى كه ما نمى‏توانستیم درست درك كنیم سیر مى‏داد.

او با نهج البلاغه مى‏زیست، با نهج البلاغه تنفس مى‏كرد. روحش با این كتاب همدم بود، نبضش با این كتاب مى‏زد و قلبش با این كتاب مى‏تپید. جمله‏هاى این كتاب ورد زبانش بود و به آنها استشهاد مى‏نمود. غالباً جریان كلمات نهج البلاغه بر زبانش با جریان سرشك از چشمانش بر محاسن سپیدش همراه بود. براى ما درگیرى او با نهج البلاغه- كه از ما و هرچه در اطرافش بود مى‏برید و غافل مى‏شد- منظره‏اى تماشایى و لذتبخش و آموزنده بود. سخن دل را از صاحبدلى شنیدن، تأثیر و جاذبه و كشش دیگرى دارد. او نمونه‏اى عینى از سلف صالح بود. سخن على درباره‏اش صادق مى‏نمود:

 «وَلَوْلَاالاْجَلُ الَّذى كَتَبَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ لَمْ تَسْتَقِرَّ ارْواحُهُمْ فى اجْسادِهِمْ طَرْفَةَ عَیْنٍ، شَوْقاً الَى الثَّوابِ وَ خَوْفاً مِنَ الْعِقابِ، عَظُمَ الْخالِقُ فى انْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مادونَهُ فى اعْیُنِهِمْ.»[2]

ادیب محقق، حكیم متألّه، فقیه بزرگوار، طبیب عالیقدر، عالم ربانى، مرحوم آقاى حاج میرزا على آقا شیرازى اصفهانى (قدّس اللَّه سرّه) راستى مرد حق و حقیقت بود. از خود و خودى رسته و به حق پیوسته بود. با همه مقامات علمى و شخصیت اجتماعى، احساس وظیفه نسبت به ارشاد و هدایت جامعه و عشق سوزان به حضرت اباعبد اللَّه الحسین علیه السلام موجب شده بود كه منبر برود و موعظه كند. مواعظ و اندرزهایش چون از جان برون مى‏آمد لاجرم بر دل مى‏نشست. هر وقت به قم مى‏آمد علماى طراز اول قم با اصرار از او مى‏خواستند كه منبر برود و موعظه نماید. منبرش بیش از آن كه «قال» باشد «حال» بود.

از امامت جماعت پرهیز داشت. سالى در ماه مبارك رمضان با اصرار زیاد او را وادار كردند كه این یك ماهه در مدرسه صدر اقامه جماعت كند. با اینكه مرتب نمى‏آمد و قید منظم آمدن سر ساعت معین را تحمل نمى‏كرد، جمعیت بى‏سابقه‏اى براى اقتدا شركت مى‏كردند. شنیدم كه جماعتهاى اطراف خلوت شد، او هم دیگر ادامه نداد.

تا آنجا كه من اطلاع دارم مردم اصفهان عموماً او را مى‏شناختند و به او ارادت مى‏ورزیدند، همچنانكه حوزه علمیه قم به او ارادت مى‏ورزید. هنگام ورودش به قم علماى قم با اشتیاق به زیارتش مى‏شتافتند. ولى او از قید «مریدى» و «مرادى» مانند قیود دیگر آزاد بود. رحمة اللَّه علیه رحمة واسعة و حشره اللَّه مع اولیائه.

با همه اینها من ادعا نمى‏كنم كه او در همه دنیاهاى نهج البلاغه وارد بود و همه سرزمینهاى نهج البلاغه را فتح كرده بود. او متخصص برخى از دنیاهاى نهج البلاغه بود و در آنچه متخصص بود خود بدان «متحقّق» بود، یعنى آن قسمت از نهج البلاغه در او عینیت خارجى یافته بود. نهج البلاغه چندین دنیا دارد: دنیاى زهد و تقوا، دنیاى عبادت و عرفان، دنیاى حكمت و فلسفه، دنیاى پند و موعظه، دنیاى ملاحم و مغیبات، دنیاى سیاست و مسؤولیتهاى اجتماعى، دنیاى‏ حماسه و شجاعت ... اینهمه از یك فرد دور از انتظار است. او توانسته بود بخشى از این اقیانوس عظیم را بپیماید و بر قسمتهایى از آن احاطه یابد.[3]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



[1] . « یا كُمَیْلُ! النّاسُ ثَلثَةٌ: فَعالِمٌ رَبّانِىٌّ وَ مُتَعَلِّمٌ عَلى‏ سَبیلِ نَجاةٍ وَ هَمَجٌ رَعاعٌ». نهج البلاغه، حكمت 139.

مردم سه دسته‏اند: دانایى كه شناساى خداست، آموزنده‏اى كه در راه رستگارى كوشاست، و فرومایگانى رونده به چپ و راست كه درهم آمیزند، و پى هر بانگى را گیرند و با هر باد به سویى خیزند.

نه از روشنى دانش فروغى یافتند و نه به سوى پناهگاهى استوار شتافتند.

[2] . اگر نبود اجل معینى كه براى آنها مقدر شده، روانهاشان در تن هاشان نمى‏ماند، از كمال اشتیاق به پاداشهاى الهى و ترس از كیفرهاى الهى. آفریننده در روحشان به عظمت تجلى كرده، دیگر غیر او در چشمهایشان كوچك مى‏نماید. نهج البلاغه، خطبه 191.

[3] . مجموعه‏آثاراستادشهیدمطهرى، ج‏16، ص: 347 تا ص: 350

کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است