دریغ است ... از آن بزرگمردى كه مرا اولین بار با نهج البلاغه آشنا ساخت و درك محضر او را همواره یكى از «ذخائر» گرانبهاى عمر خودم- كه حاضر نیستم با هیچ چیز معاوضه كنم- مىشمارم و شب و روزى نیست كه خاطرهاش در نظرم مجسم نگردد، یادى نكنم و نامى نبرم و ذكر خیرى ننمایم.
به خود جرأت مىدهم و مىگویم او به حقیقت یك «عالم ربانى» بود، اما چنین جرأتى ندارم كه بگویم من «مُتَعَلِّمٌ عَلى سَبیلِ نَجاة»[1] بودم. یادم هست كه در برخورد با او همواره این بیت سعدى در ذهنم جان مىگرفت:
عابد و زاهد و صوفى همه طفلان رهند مرد اگر هست به جز «عالم ربانى» نیست
او، هم فقیه بود و هم حكیم و هم ادیب و هم طبیب. فقه و فلسفه و ادبیات عربى و فارسى و طب قدیم را كاملًا مىشناخت و در برخى متخصص درجه اول به شمار مىرفت. قانون بوعلى را كه اكنون مدرس ندارد، او به خوبى تدریس مىكرد و فضلا در حوزه درسش شركت مىكردند. اما هرگز نمىشد او را در بند یك تدریس مقید ساخت. قید و بند به هر شكل با روح او ناسازگار بود. یگانه تدریسى كه با علاقه مىنشست نهج البلاغه بود. نهج البلاغه به او حال مىداد و روى بال و پر خود مىنشاند و در عوالمى كه ما نمىتوانستیم درست درك كنیم سیر مىداد.
او با نهج البلاغه مىزیست، با نهج البلاغه تنفس مىكرد. روحش با این كتاب همدم بود، نبضش با این كتاب مىزد و قلبش با این كتاب مىتپید. جملههاى این كتاب ورد زبانش بود و به آنها استشهاد مىنمود. غالباً جریان كلمات نهج البلاغه بر زبانش با جریان سرشك از چشمانش بر محاسن سپیدش همراه بود. براى ما درگیرى او با نهج البلاغه- كه از ما و هرچه در اطرافش بود مىبرید و غافل مىشد- منظرهاى تماشایى و لذتبخش و آموزنده بود. سخن دل را از صاحبدلى شنیدن، تأثیر و جاذبه و كشش دیگرى دارد. او نمونهاى عینى از سلف صالح بود. سخن على دربارهاش صادق مىنمود:
«وَلَوْلَاالاْجَلُ الَّذى كَتَبَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ لَمْ تَسْتَقِرَّ ارْواحُهُمْ فى اجْسادِهِمْ طَرْفَةَ عَیْنٍ، شَوْقاً الَى الثَّوابِ وَ خَوْفاً مِنَ الْعِقابِ، عَظُمَ الْخالِقُ فى انْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مادونَهُ فى اعْیُنِهِمْ.»[2]
ادیب محقق، حكیم متألّه، فقیه بزرگوار، طبیب عالیقدر، عالم ربانى، مرحوم آقاى حاج میرزا على آقا شیرازى اصفهانى (قدّس اللَّه سرّه) راستى مرد حق و حقیقت بود. از خود و خودى رسته و به حق پیوسته بود. با همه مقامات علمى و شخصیت اجتماعى، احساس وظیفه نسبت به ارشاد و هدایت جامعه و عشق سوزان به حضرت اباعبد اللَّه الحسین علیه السلام موجب شده بود كه منبر برود و موعظه كند. مواعظ و اندرزهایش چون از جان برون مىآمد لاجرم بر دل مىنشست. هر وقت به قم مىآمد علماى طراز اول قم با اصرار از او مىخواستند كه منبر برود و موعظه نماید. منبرش بیش از آن كه «قال» باشد «حال» بود.
از امامت جماعت پرهیز داشت. سالى در ماه مبارك رمضان با اصرار زیاد او را وادار كردند كه این یك ماهه در مدرسه صدر اقامه جماعت كند. با اینكه مرتب نمىآمد و قید منظم آمدن سر ساعت معین را تحمل نمىكرد، جمعیت بىسابقهاى براى اقتدا شركت مىكردند. شنیدم كه جماعتهاى اطراف خلوت شد، او هم دیگر ادامه نداد.
تا آنجا كه من اطلاع دارم مردم اصفهان عموماً او را مىشناختند و به او ارادت مىورزیدند، همچنانكه حوزه علمیه قم به او ارادت مىورزید. هنگام ورودش به قم علماى قم با اشتیاق به زیارتش مىشتافتند. ولى او از قید «مریدى» و «مرادى» مانند قیود دیگر آزاد بود. رحمة اللَّه علیه رحمة واسعة و حشره اللَّه مع اولیائه.
با همه اینها من ادعا نمىكنم كه او در همه دنیاهاى نهج البلاغه وارد بود و همه سرزمینهاى نهج البلاغه را فتح كرده بود. او متخصص برخى از دنیاهاى نهج البلاغه بود و در آنچه متخصص بود خود بدان «متحقّق» بود، یعنى آن قسمت از نهج البلاغه در او عینیت خارجى یافته بود. نهج البلاغه چندین دنیا دارد: دنیاى زهد و تقوا، دنیاى عبادت و عرفان، دنیاى حكمت و فلسفه، دنیاى پند و موعظه، دنیاى ملاحم و مغیبات، دنیاى سیاست و مسؤولیتهاى اجتماعى، دنیاى حماسه و شجاعت ... اینهمه از یك فرد دور از انتظار است. او توانسته بود بخشى از این اقیانوس عظیم را بپیماید و بر قسمتهایى از آن احاطه یابد.[3]
[1] . « یا كُمَیْلُ! النّاسُ ثَلثَةٌ: فَعالِمٌ رَبّانِىٌّ وَ مُتَعَلِّمٌ عَلى سَبیلِ نَجاةٍ وَ هَمَجٌ رَعاعٌ». نهج البلاغه، حكمت 139.
مردم سه دستهاند: دانایى كه شناساى خداست، آموزندهاى كه در راه رستگارى كوشاست، و فرومایگانى رونده به چپ و راست كه درهم آمیزند، و پى هر بانگى را گیرند و با هر باد به سویى خیزند.
نه از روشنى دانش فروغى یافتند و نه به سوى پناهگاهى استوار شتافتند.
[2] . اگر نبود اجل معینى كه براى آنها مقدر شده، روانهاشان در تن هاشان نمىماند، از كمال اشتیاق به پاداشهاى الهى و ترس از كیفرهاى الهى. آفریننده در روحشان به عظمت تجلى كرده، دیگر غیر او در چشمهایشان كوچك مىنماید. نهج البلاغه، خطبه 191.
[3] . مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج16، ص: 347 تا ص: 350