مرحوم حاج میرزا على آقا شیرازى رضوان اللَّه علیه ... داستانى یك وقت نقل كرد، یك لطف و عنایت و كرامتى نسبت به ایشان رخ داده بود كه در نجف خیلى سخت مریض مىشود، یك مرضى كه تقریباً مشرف به موت مىشود و بعد در همان حال- كه مىگفت دیگر خودم نمىتوانستم از این پهلو به آن پهلو بشوم [i] او را مىآورند در حرم مطهر و متوسل مىشود. بعد در حرم او را ارجاع مىكنند به حضرت حجت. (من الآن یادم رفته كه گفت در بیدارى یا در خواب، ولى بالأخره ارجاعش مىكنند.) بعد مىآید. گفت كه آخرهاى شب بود، تابستان هم بود و درِ اتاق باز بود، من در بستر بیدار بودم ولى كسان من همه در حیاط بودند. (اصلًا ساكن
نجف بود، بعد آمده بود ایران.) یك شبحى را دیدم از در وارد شد و از طرف دست راست آمد تا رسید بالاى سر من. (مذاكراتى را هم مىگفت كه بسیارى از آنها یادم نیست.) غرضم اینجاست. گفت: لقمهاى به من داد و گفت بگیر بخور. من آن لقمه را خوردم، و این تعبیر او بود (اگر كسى او را مىدید مىفهمید كه چگونه آدمى است كه هیچ وقت در حرف او یك سرسوزن كم و زیاد وجود نداشت) گفت: لقمهاى خوردم كه مانند آن، لذیذ در عمرم نخورده بودم و نخوردهام و این لقمه را خوردم اما همین كه خوردم خوردن همان و احساس اینكه رمق به تمام بدنم آمد همان. نشستم. بعد بلند شدم رفتم در حیاط. فریاد آنها بلند شد، دیدند مرده زنده ][ii]شده است.[
[i] . طبیب هم بود و مرضش را مىشناخته است.
[ii] . مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 578